سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دنیا خانه‏اى است که از آن بگذرند ، نه جایى که در آن به سر برند ، و مردم در آن دو گونه‏اند : یکى آن که خود را فروخت و خویش را به تباهى انداخت ، و دیگرى که خود را خرید و آزاد ساخت . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :70
کل بازدید :10646
تعداد کل یاداشته ها : 32
103/9/26
12:19 ص

پاتوق ادبی با داستانی از تهمینه رستمی، دانشجوی رشته ادبیات داستانی تربیت معلم کرج به روز است. منتظر نقد شما دوست عزیز هستیم.

 

با زنجیر آخری

اصغر با کیس? سیاه روغنی وارد خانه شد. کیس? بزرگ را گذاشت همان‌جا در دالان ورودی. پری پای بساط زنجیرها بود. با تقلا خودش را از زمین بلند کرد، برای شوهرش چای ریخت و دوباره مشغول کار شد. ...

با زنجیر آخری

اصغر با کیس? سیاه روغنی وارد خانه شد. کیس? بزرگ را گذاشت همان‌جا در دالان ورودی. پری پای بساط زنجیرها بود. با تقلا خودش را از زمین بلند کرد، برای شوهرش چای ریخت و دوباره مشغول کار شد. اصغر روبروی پری نشست، دو‌بار محکم با دستش به قالی کوبید تا پری نگاهش کند. دستش آرام و خسته توی هوا تکان می خورد. از قول صاحب‌کار اشاره می کرد که محرم تمام نشده باید شصت تا گونی دیگر تحویل بدهند. اول روی لب‌هایش سبیل کلفتی کشید، بعد دو تا به سینه‌اش زد و چند بار انگشت‌‌های بازش را به زن نشان داد، بعد کف دست‌هایش را دو بار مانند کسی که کاری را تمام می کند به هم کوبید. زن همان‌طور که حلقه‌ها را در هم فرو می کرد و دهانشان را می بست، به علامت فهمیدن، سر تکان می‌داد. اصغر نشان داد که صاحب‌کار گفته این اواخر زنجیرها را سست می‌بندید، سرشان را خوب به هم نمی‌آورید. چایش را کشید بالا و خودش را کشاند سمت بساط؛ یک زنجیر برداشت، در زنجیر دیگری فرو کرد و سرش را قرص بست. پری دستش را سریع گذاشت روی شکم بادکرده‌اش و چشم‌هایش را بست. مرد بلند نفس کشید و فکر ‌کرد به پسرش که یا باید نمی‌شنید یا حرف زدنش می‌شد اسباب مسخره کردن بچه‌های مردم. به پری نگاه کرد و با دست ادای تعزیه‌خوان‌ها و عباس آقا را در آورد، به خودش اشاره کرد سوار اسب بود و کلاهی روی سرش.اصغر به شکم زن اشاره کرد بعد دو دستش را بالا کرد و چیزی زیر لب خواند. زن شکمش را آرام مالید. دو تا لک? سیاه روی استکان خودنمایی می کردند.

 

  زن‌ها با کتری، آب داغ می‌آوردند و می‌ریختند روی یخ و برف های کوچه. پری چادرش را توی دهنش می خیساند. اسماعیل را پتوپیچ بغلش گرفته بود و آورده بود جلوی هیئت. مردها زنجیرزنان می‌آمدند. صدای طبل پیچیده بود توی گوش اسماعیل و مبهوت گریه می کرد. عباس آقا گوسفند را آب داد و محکم کوبیدش به زمین. چاقو را دو سه بار روی گردن گوسفند مالید و خون گرم ریخت روی برف‌های کنار خیابان. پری انگشتش را زد به خون و خط عمود و نرمی مالید به پیشانی اسماعیل. اسماعیل را -که هنوز داشت زار می زد- سپرد به دود سفید سپنج‌ها. اصغر، زن قدبلند و نحیفش را بین زن‌ها پیدا کرد و محکم‌تر زنجیر زد.

 ه اصغر گفته بودند با این گیر زبانش اگر بخواهد بخواند، روز قتلی می‌شود بساط خند? خلق؛ اگر می خواهد نذر پسرش را ادا کند، باید چادر عربی بپوشد و روی صورتش پارچ? سیاه بیاندازد و بیاید وسط میدان با چند تا پسر بچ? دیگر که چادر سر کردند شیون کند و بر سر بکوبد. اصغر هم با ذوق قبول کرده بود.عباس آقا سبیلش را روغن زده بود و خوب تابانده بود و روی اسب یال قرمز می‌تازید. کسی نشسته بود گوش? میدان و نی می‌زد. تعزیه‌چی‌ها با پوتین این طرف و آن طرف می‌رفتند و گل شتک زده بود روی لباس‌های سبز و قرمزشان. اسماعیل چسبیده بود به چادر سیاه پری که صورتش را گرفته بود و هم صدا با زن‌های دیگر گریه می کرد.اصغر چادر عربی گشادی پوشیده بود و بچه‌ها را این سو و آن سو می‌کشاند. اسماعیل زل زده بود به پدرش و تند نفس می‌کشید. کفش‌های اصغر در گل مانده بود. چند سرباز که شمشیر دستشان بود مدام دنبالش می‌دویدند. اسماعیل دو بار چادر مادرش را کشید. پری گرم گریه بود. با پایش کوبید به پای پری. پری از گوش? چادر نگاهش کرد. اسماعیل با دست برای پدرش چادر کشید و انگشتش را مانند شمشیر از بیخ گلویش گذراند. پری بی‌اعتنا با چادر بینی‌اش را پاک کرد و چشم دوخت به میدان. دو تا زن دست‌های زن عباس آقا را گرفته بودند که غش نکند. عباس آقا آتش آورد و خیم? وسط میدان را سوزاند. زن‌ها شیون می‌کردند و شان? مرد‌ها تکان می‌خورد. اصغر هنوز داشت کتک می‌خورد که عباس آقا دهان? اسب را کشید سمت او. اسماعیل دوید وسط میدان. تا پری به خودش بیاید اسماعیل افتاده بود زیر سم اسب عباس آقا. پری دوید دنبالش که پر چادرش گرفت به آتش خیمه‌ها. زن‌ها جیغ می‌زدند و بر سرشان می‌کوبیدند. هنوز گوش? میدان نی می‌زدند. اصغر از زیر چادر دید که مرد‌‌ها به زنی گوش? میدان حمله کردند. مرد‌ها با زنجیر‌های دستشان می‌کوبیدند به آتش‌ کمر پری. دوید سمت پری که آتش دامنش را خفه کرده بودند. روی زمین افتاده بود و چادر چسبیده بود به دست‌هایش. بوی موهای سوخت? پری می‌‌آمد. اسماعیل با یک لایه گل روی صورتش زار می‌زد. پری نشسته بود روی گل‌ها و اصغر و مرد‌ها دور پری را گرفته بودند. صداهای گنگی از گلوی پری درآمد و صدای "یا ابوالفضل" جمعیت بلند شد.

 

تهمینه رستمی

http://dasta.persianblog.ir

 


89/11/19::: 5:25 ع
نظر()